پنجره را بگشا؛
بگذار لحظههای تاريکت با انوار آفتاب هم نفس باشد، بگذار گلهای حضورت، آسمان را تصوير هميشگی آستانهی وجودشان کنند
بگذار عطر زيبايی اين روزگار، سرک بکشد ميان واژههای مکتوبم!
روی سياهی خط ميکشم و آن را تا معطر ترين جمله امتداد میدهم، پس تو رايحهی اميد را استشمام کن از لابهلای کلماتم!
دلپذير ترين رنگ را ميکشم روی ديوارهی کلامم، تو هم آن را با آبیترين نگاهت تا انتها بدرقه کن!
خسته نشدی از اين بغض و گريه؟ از برای چه خون دل خوردن؟ قالب سکوت را بشکن و شيشهی درونت را از نو بساز؛ بگذار زنگار اضطراب
، بگريزد از دالان روحت! مجال نده تا الفبای غصه، جای خود را ميان ورقهای افکارت، تثبيت کند...
گمان کنم که بلور زيبای دلت اندکی کدر شده، پس بيا بياراييمش به هزار هزار یاس زمينی و اين رخت سياهی را برون کنيم از تن دقايق...
دکلمهی جنون را با قلمي از جنس طراوت، حک کردم روی لوح تقديرم؛ و میخواهم اکنون با دست خود، آن را راهيه جادهای کنم ک
ه از پايان نکويش ترديدی ندارم...
بتکدهی ماتم را ویران خواهم کرد با تبر اطمينانم و امروز ستايش را، تقديم تنديسی میکنم که ياد تولد دوبارهام را تداعیمیکند....
تو هم به ياریام بيا، تا تمام امواج سياه را به آتش افکنم و اطمينان دارم، شعلههای آتش زندگی من، جاودانهتر از آن امواج است....
مینشينم و باز قلم را سر میدهم روی سپيد ترين کاغذ آرزويم، تا طرح نام تو را برايم ترسيم کند....
آنگاه آن را مینشانم ميان قابی از رنگ سادگی و میگذارم تا ابد بماند کنار پنجرهی احساساتم
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil